تشنه دیدار معبود!!!
ابراهیم بیقرار بود اما با همه بیقراری اش تور ماهیگری را بالا میکشید، چقدر صید امروزش خوب بود تند تند هرچه داشت جمع کرد احساس گرسنگی و خستگی هرروزه را نداشت اما میخواست هرچه زودتر فاطمه را ببیند ، فاطمه!چهره خسته و پف کرده همسرش که این روزها به سختی راه میرفت به ذهنش آمد سبد ماهی را روی دوشش انداخت ووارد خانه شد فاطمه درد میکشید کمکم صدای ناله فاطمه بلند شد وابراهیم بیقرار تر، خاک هرمزقرمز تر شده بود و غروب قرمزی اش را روی آبی دریا انداخته بود آن همه قرمزی اش چه نشانه ای داشت ؟!خانه شاهد به دنیا آمدن نوزادی بود که خط ومش خانواده را رنگ و بوی دیگری داد .
ابراهیم لحظاتی بعد توی دستهایش که زحمت ازبین پینه هاش فریاد میزد چهره آفتاب سوخته اش را رخ به رخ محمد قرار داد مهر نوزاد چنان به دل پدر نشست که این مهر همیشه زبا نزد بود .
با دستهای زحمت کش خود محمد رابزر گ کرد محمد 6 ساله که سالها پیش کیف و دفتر کتاب را در دست شاگردان دیده بود و حالا شوق درس دیگر تحمل از او روبده باید تمامی استعدادهایش را پشت نیمکتها ی مدرسه میبرد همه چیز شوق درس داشت و او دست به دست آنها دادتا به عنوان استعداد درخشان خاکهای قرمز هرمز ودستان زحمت کش پدرانش در دانش معرفی گردد .
نگاه محجوب اودرس رامیدید اما دستان زحمت کش پدر که هر روز روی شانه های مهربانش دل به دریا میزد تا نان حلال برای خانه بیاوردرا میدید دیدن دستان پدر او را بر آن داشت که دوش به دوش پدر درس را رها و دل به دریا ی جنوب دهد که صید کند روزی حلال را ، روزها میگذشت و در پی امواج دل دریایی اش آنچنان حساس شده بود که روح بزرگ او طاقت دیدن آنرا نداشت که کسی را ببیندکه در زحمت باشد ،وبا دیدن چنین صحنه هایی خودش رابزحمت میانداخت تا سبب برطرف سازی بیماری و یا مشکلاتش شود .
***
هلهله _ هلهله ، لحظه ایی قطع نمیشد در بین آن هیاهوی عروسی عروس و داماد آرام نگاه پر شرم خودشان را به پایین انداخته بودند تا آنکه فقط نور چراغ های رنگی تا صبح روشن ماند و صدایی نبود سال 1351برای هردویشان خاطره بود، عروس جواب بله داده بود و پشت این دنیایی تعهد بود اما عشق آنرا حل کرد در قطره قطره وجودشان و سه فرزندانشان : بتول ،قدرت و روح الله
روزی اش همچنان از دریا بود دریا همیشه دوستش داد و حلال بود صیدش …
***
روح دریایی اش که تاب دیدن درد کسی را نداشت چه طور میتوانست در برابر آن همه ظلمی که نظام شاهنشاهی در حق مردمانش میکرد بی تفاوت بماند عشق اما خط دهنده راهش بود همه محمد را میشناختند با اعلامیه ها از هرمز گرفته تا میناب و دیوارها که دستهایش آشنا به رنگ و سنگ و آجر و خشت بودند دیوارها را در آ دل سنگی شان نقش شعار محمد را خوب حک میکردند که آب میشدند در برابر آن همه فداکاری که از قم و تهرا ن و یزد اعلامیه به سمت دل دریای مردان جنوب وحتی در خارج از کشور و دبی می آورد تا هم صدا با سایر شهرها صدای انقلاب را به گوش همه برساند همه فکرش امروز این بود که مجسمه یخی و بی احساس که به مردم کشورش خیانت میکرد را پایین بیاورد هر بار که از کنارش رد میشد آن چهره خشن و بدون لبخند مهربانی آزرش میداد تا اینکه توی جاده میناب حلق آویزش کرد انگار ظلم را به بند کشیده باشد این کارها جرات میخواست و این در وجود او فریاد میزد حتی با کتکهایی که خورد اخم به ابرو نیاورد آرام روبروی دریا نشست سرو صورتش خونی بود هییچ شکایتی نداشت دریا هم آرام انگار هردو راضی بودند موج اما همچنان به صخره میکوبید درسهایش را ا ز همین دریا یاد گرفته بود ساکت اما پر تلاش ….
جعبه های شیرینی در دستش بود و به همه تعارف میکرد خنده از لبانش دور نمیشد و چشمهایش برق میزد
خودش را دوان دوان رساند به دریا …
دیدی ، پیروز ش شدیم ، دیدی نفس نفس میزد ، دلش تاب نیاود فریاد زد خدایا متشکرم !!!
خاکهای جزیره خوشحال بودند و فریاد اورابردند در دل صدفها …
صدای پیروزی شیرین بود اما سختی هایی هم داشت نوبت ساختن بود و این از دستان زحمت کش مردان چزیره آسان بر میامد در آن هنگام که همه چیز قحطی شده بود ا و و دوستانش بودند که غذا و نیازهای مردم رافراهم میکردند .
چیزی به اسم مسولیت محمد را بر آن داشت که تور را رها که دلش رادر گرو تور انقلاب گذاشته بود هرچند دلش گرفت در آخرین روزها اما دریا به او گفته بود خدمت واجب تر است که لباس سبز پوشید و آمد شد پاسدار
جنگ بود جنگ بود و جنگ ….. اما در بین این اسم که ترس را شاید براندام بعضی ها انداخت محمد مثل خیلی های عاشق دیگر …..
بین توپ و تانک و آسمان و زمینی که بوی خون میداد عشقبازی کرد انگار به معبودش داشت نزدیک میشد.
برای آخرین بار از دریا خداحافظی کرد دریا انگا ر غمگین بود لبش را برمیچید و بغض میکرد شبیه زنش ،سه فرزند و زنش و همه بودند همه آب زلال و قران توی جلد دست دوز جهیزیه همسرش توی چمشهایش اشک دید که میلغزید اما با دیدن محمد سرازیر پشت سرش دریا هم کم بود تمام اقیانوس ها را اگر میریختند او بر گشتنی نبود و بر نگشت .
در خرمشهر با بمب های هواپیمایی عراقی به شهادت رسید در تاریخ 14/3/1360
خاکهای جزیره از آن روز قرمز تر شده بودند و غروب همه علت آن همه قرمزی را درروزتولدش فهمیدند.
توی دلش جزیره ،جسد محمد گلزاری را برد وروحش آسمان را در یا هنوز حسرت تور ماهیگیری اورا میکشد و غروب و خاک ….